رادینرادین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

آقا رادین نفس مامان و بابا

خریدای جدید پسملم

سلام پسرشیطونم عسلم خیلی فعال شدی هااااااااا   تکونات شدید شده فکر کنم جات خیلی تنگ شده عزیزم چند وقته دارم در به در دنبال تشک و بالشت فانتزی خوشگل واست می گردم ولی بی نتیجه بود تا اینکه تونستم چیزی رو که می خوام رو توی سایت نی نی کوپول پیدا کنم و 5شنبه واست سفارش دادمش به همراه یک پیشبند و پاپوش خوشگل و امروز ساعت 3 پیک واسم آورد در خونه   عااااااااااااشقشون شدم عکسشونو واست میذارم ببینیشون     وااااااای منتظر روزی هستم که گل پسرم از وسایلش استفاده کنه و ما هم لذتشو ببریم ...
24 خرداد 1393

هفته ی سی و یکم

سلام عزیز دلم مامان قربونت بشه که روز به روز بزرگتر میشی و بیشتر خودنمایی می کنی تکونات هم بیشتر و شدیدتر شده طوری که گاهی اوقات از جام می پرم عزیز دلم 30 هفته از وقتی که تو دلم جا گرفتی رو پشت سر گذ اشتیم و وارد ده هفته ی آخر شدیم امروز اولین روز از ماه هشتمه... احساس می کنم این 30 هفته خیلی زود گذشت،باورم نمیشه... انگار همین دیروز بود که فهمیدیم قراره تو وارد زندگیمون بشی و شادیمون رو صد چندان کنی ولی212 روز گذشت... امروز 30 هفته و دو روزت شده مامانی امیدوارم هفته های باقیمونده هم به سلامتی و بدون هیچ مشکلی بگذره ولحظه ی دیدار برسه روز دوشنبه باهم رفتیم واسه چکاپ که خدارو شکر همه چیز خوب بود. فشارم 11 ...
14 خرداد 1393

اولین خیاطی من واسه رادینم

خوووووب مامانی واسه این تیشرتت که عکسشو گذاشتم:   چون آستینهاش کوتاهه واسه مواقعی که شاید سردت بشه بخاطر کولر یا ببرمت بیرون کلی دنبال یه مانتوی آستین بلند ساده که باهاش ست باشه و بتونی روش بپوشی گشتم ولی چیز مناسبی پیدا نکردم  در نتیجه تصمیم گرفتم خودم دست بکار بشم و چیزی که تو ذهنمه واست بدوزم و دو روز پیش اینو واسه گل پسرم دوختم:     که وقتی روی تیشرت بپوشی میشه عکس دوم قربونت بشم من که قراره اینارو بپوشی و من و باباییت کلی ذوق کنیم واست عسل من   موقعی که اینو می دوختم باباییت همش میومد سفارش می کرد که واسه پسرم خیـــــلی دقت کن ،خراب نشه هااااااا  به امید اینکه این ...
6 خرداد 1393

سونوی آنومالی

خووووب روز یکشنبه 28 اردیبهشت من رفتم پیش دکترم واسه چکاپ آخه گفته بود توی هفته ی 28 بیا که واست می خوام یه سونو بنویسم منم خیلی خوشحال بودم چون دوباره می تونستم ببینمت تو اون روز 27 هفته و 6 روزت بود. ساعت 2.5 بعد از ظهر بابایی رفت واسم وقت بگیره ولی بهش وقت ندادن و نگهش داشتن تا دکتر بیاد و ساعت 4 بهش نوبت دادن ، منم سریع نهار خوردم و ساعت 4 رفتم و بابایی برگشت خونه.وقتی نوبتم شد و رفتم داخل خانوم دکتر وزنم کرد که شده بود 68   و فشارمم گرفت که 12 بود و گفت خوبه ولی گفت نباید نمک زیاد بخورم که بالاتر نره   بعد خواست صدای قلبتو گوش کنه ،اول سمت چپ گذاشت  ولی صدای قلبتو نشنید احساس کردم نگران شد ولی من نگران نبود...
3 خرداد 1393

عسل مامان

سلام عسلم ... سلام گل پسر شیطونم خدارو شکر که خوبی و همه چی عالیه داری روز به روز بزرگتر میشی و منم از هر روز و هر لحظه ی این دوران نهایت لذت رو می برم عزیــــزم امروز تو دقیقا 28 هفته و 3 روزته الان حسابی بزرگ شدی و شکم مامانی هم بزرگ شده و وقتی تکون می خوری بابایی هم می تونه ببینتت و حست کنه این روزا احساس می کنم که زمان خیلی سریع داره می گذره، این هم خوشحالم می کنه و هم دلم می گیره... خوشحال میشم از اینکه گذشت زمان باعث میشه من بتونم زودتر در آغوشم بگیرمت و ببوسمت  عسلم و دلم می گیره چون بعدا دلم واسه این روزا تنگ میشه،روزایی که تو توی وجودمی و با تمام وجود حست میکنم عاااااااااااااشق لگدها و تکونای شبان...
1 خرداد 1393
1